الینا خانمالینا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات من وبابایی ودخترقشنگمون

سیسونی

    عزیز دلم مامان جونم همه سیسمونی شمارو خیلی سریع حاضر کرد وقشنگ ترین وسیله هارو واسه دخمل خرید باورت میشه ٦ ماهه بودی که تمام وسایلت اماده بودخیلی دوست دارم تو بیایی وبذارمت توی اتاقت ١٣ مهر یه روز مونده به اولین سالگرد اقا همه خانواده بابا امیر جمع شده بودن خونه مامان جون صدیقه منم گفتم این بهترین زمان واسه اینکه بیان سیسمونی شما دخمل گلم رو ببینن  که شبش  عمه جونات و عمو عباس با خانوادشو خواهر مامان صدیقه اسمش خاله شرفه با زن دایی کبری بابات با ندا جون واوه ه ه ... همه امدن وکلی ذوق میکردن و قربون صدقه شما میرفتن  خلاصه شب خوبی...
29 بهمن 1392

مرسی که منو مامان کردی

سلام فرشته قشنگه اسمونی من عزیز دل من این وبلاگ شماست من خیلی خوشحالم که میتونم خاطراتت قشنگ باتو بودن و اینجا ثبت کنم تا یه روزی برسه که تو اینقدر بزرگ بشی که خودت بیایی و خاطراتت و ورق بزنی وبدونی که من همیشه به یادت هستم و خواهم بود به امید داشتن روزای قشنگت نفس مامان جوجه قشنگ ببخشید یه کمی دیر شروع کردم واسه نوشتن خاطراتمون ولی خوب فرشته مامان  مامانی یه چند ماهی ویار شدید حاملگی گرفته بود ونمیتونست ولی خوب هیچ اشکالی نداره من از اولین روز واست مینویسم پس برگردیم یه چند ماهی عقب ١٤/٢/٩٢ یه روز خیلی قشنگ بهاری فهمیدم توی ذل مامانی جا خوش کردی واسه خودت  خیلی خوشحال شدم نمیتونم از حسم بهت بگم چون کلمه ای پیدا نمیکنم واس...
7 بهمن 1392

درد ودل

عسل مامان  خوب حالا دیگه من یه نفر نیستم توی شکمم یه فرشته اسمونی زندگی میکنه. عزیز دلم چند هفته بعد من ویار شدید حاملگی گرفتم  نمیدونی چه روزایی سختی و پشت سر گذاشتم دلم برای مامان راضیه میسوزه اون هم پای من عذاب کشید معنی مادر شدن و الان خوب درک میکنم مخصوصا الان که خودم مادر شدم خدا کنه بتونم مثل مادر خودم مامانه خوبی برای تو باشم. فرشته مامان توی اون روزای سخته ویارم بابایی کم عذاب نکشید بیچاره از سر کار نیامده باید میرفتیم بیمارستان اینقدر سرم وامپول زده بودم دیگه رگام داغون شده بودن ولی خوب به هر جهت تموم شد والان که به گذشته فکر میکنم چیزی یادم نمیاد چون در عوضش تو روز به روز بزرگتر میشدی و من خوب حست میکردم وامید به ا...
7 بهمن 1392

ویار حاملگیم تموم شد

ویار شدید حاملگیم  خدارو شکر تموم شد هووووووووورررررررا نفسم ٦/٥/٩٢ دقیقا روز تولدم ویارم تموم شد اخرین خالت تهوع من همون شب بود. از اون روز به بعد بهتر شدم . چیزی که اروم ترم میکرد تکون خوردنای ناز تو بود عسلم .٢٢/٥/٩٢ به اسرار زیاد مامان راضیه رفتم سونو گرافی برای تعیین جنسیتت عزیزم . همه بهم میگفتن بچه تو پسره یه نفرم نمیگفت من شاید دختر بیارم البته روز اخر مامان راضیه گفت دختره ولی من از همون اوله اولش دلم دختر میخواست وهی به بابایی میگفت:سالم باشه دخترو پسر فرقی نداره سالم باشه و تپل. خلاصه تا رفتم خوابیدم برای سونو چند ثانیه بعدش دکتر گفت:نی نی شما دختره .منو میگی از خوشحالی داشتم دیونه میشدم اشکام بی اختیار میامدن ...
7 بهمن 1392

من فرشته ای دارم

من فرشته ای دارم که روشنایی در دستانش و نور در چشمانش بود و برای من امید آورد من فرشته ای دارم که در میان این دنیای لایتناهی جایی که فقط من بودم و یکتا خدایم و رویای تو در صبحی درخشان،که خورشید نورافشانی میکرد و زمین را جلا می داد با آن پرتوهای خورشید زاده شدی و من فرشته ای را دیدم که دست در دستان من و چشم در چشمان من قدم به این دنیا نهاد بوسه بر قدمهای کوچکت  دختز زیبای من من وبابایی عاشقتیم ...
7 بهمن 1392